هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

شمع پنجمین ماهگرد هدیه گلی خاموش شد

مامان جونم امروز وارد ماه ششم زندگیت شدی . هستی مامان تولد شش ماهگیت مبارک زندگیم . وقتی فکرشو می کنم که تو شش ماهه کنارمون داری زندگی می کنی باز یادم میفته که باید برای هزارمین بار خداروشکر کنم که تو فرشته ی مهربون و خدا بهمون عطا کرده . مامان جون دیشب تولد امیررضا بود خیلی خوش گذشت البته تو بازم آب روغن قاطی کرده بودی نمی دونم از شلوغی بدت میومد نمی دونم علتش چی بود تا می بردمت تو حیاط آروم میشدی ولی بمیرم برات خیلی گریه می کردی . بنده خدا خاله افسانه تمام تلاششو می کرد تا آرومت کنه دوباره تا می رفتیم داخل یکم بعدش شروع می کردی یا برات شیر درست می کرد خیلی کمکم کرد خدا خیرش بده . تا اینکه شب مجبور شدیم ببریمت با ماشین دوری بهت بدیم تا یکم ...
7 خرداد 1392

هدیه گلی داره بزرگ میشه

مامان جونم ما روز به روز شاهد بزرگتر شدنتیم و اینکه روز به روز داری خانمتر میشی نفسم . قبلنا تشکتو تا می کردیم که می گرفتیمت ولی الان دیگه کاملا برات کوچیک شده . تختت هم احساس میکنم دیگه خیلی توش راحت نیستی دوست داری تکون بخوری و دور بخوری یکم کوچیک شده . قبلنا که تو ماشین می زاشتمت که می رفتیم بیرون کامل رو صندلی جات میشد ولی الان قربونت بشم چون جات نیست خودت می دونی که باید پاتو بگیری بالا تا جات بشه امید مامان . خنده هات کاملا واقعی شدن و می دونی کی و کجا باید بخندی . تو ماشین که می شینیم رادیو روشنه هی می گردی دنبال اون آدمی که داره حرف میزنه .     ...
7 خرداد 1392

شیرین کاریهای هدیه گلی

نفس مامان تو این چند وقت کارهای جالبی انجام دادی که برات می نویسم . از وقتی که از روی تخت افتادی دیگه اصلا رو تشکت تکون نمی خوری دیگه غلت نمی زنی  مثل سیخ می مونی و تکون نمی خوری فکر کنم ترسیدی برا همین تکون نمی خوری من مرتب باهات تمرین می کنم می تونی بری البته وقتی خودم هستم وقتی تنهایی نه   . امیدوارم زودتر ترست بریزه زندگیم. وقتی هم غلت می زنی کلی ذوق می کنی و خوشحالی مثل اینکه می دونی کار بزرگی انجام دادی . وقتی داریم غذا می خوریم انقدر نگامون می کنی که از رو می بریمون و من نمی دونم چطوری غذا می خورم که زودتر بگیرمت . مامان جون وقتی بغلمی یاد گرفتی اساسی مو میکشی یا انگشتتو می کنی تو گوشوارم و همین طور میکشی پایین ...
2 خرداد 1392

بدون عنوان

مامان جون تو اون هفته بابا برا خرید رفته بود تهران و ما هم رفتیم خونه ی آقاجون . تو خیلی دختر خوبی بودی کلی می خندیدی ولی خیلی حرف میزدی قربونت بشم الهی . روز دوشنبه صبح بابا برگشت . ووقتی تو دیدیش با اینکه تازه از خواب پاشدی ولی کلی خندیدی و خودتو برا بابا لوس کردی . بابا هم برات یه تاب قشنگ و یه عروسک و یه کلاه قشنگ برات آورده بود . مبارکت باشه عزیزم  . دستش درد نکنه . ...
2 خرداد 1392

بالاخره گوشای هدیه گلی سوراخ شد

مامان جون وقتی دو ماهت بود می خواستم ببرمت گوشاتو سوراخ کنم همه می گفتن نه نمی خواد فعلا. منم گفتم تا زمستونه و کلاه یا روسری می زنی سرت بهتره سوراخشون کنم که زیاد اذیت نشی بردمت که دیدم دکتر گفت هنوز زوده لایه ی گوشش هنوز نازکه 2 ماه دیگه بیارش . منم امروز بردمت حمام و تصمیم گرفتم که ببرمت برای سوراخ کردن گوش . ساعت تقریبا 7 بود که رفتیم و چون بابا نمیشد بیاد به خاطر موقعیت کاریش مجبور شدم خودم تنها ببرمت خیلی می ترسیدم . خلاصه نوبتمون شد اولش دکتر که داشت با خودکار مکان سوراخ کردنو مشخص میکرد فکر کردی داره باهات بازی می کنه ( دالی بازی) همش می خندیدی بمیرم الهی وقتی سوراخشون کرد کلی گریه کردی منم همین طور باهات گریه می ...
2 خرداد 1392

بدون شرح

                                       وقتی هدیه تلویزیون تماشا میکنه .                                       تلاش هدیه گلی برای غلت زدن تلاش هدیه گلی برای ایستادن .مامان جون عین آدم کوچولوها هستی عزیز دلم وقتی می ایستی خیلی خوشحال میشی ...
2 خرداد 1392

بدون عنوان

عزیز مامان سلام . چندوقتیه که وقت نمی کنم بیام برات بنویسم . الان هم که دار م مینویسم با موبایلم دارم مینویسم قربونت بشم الهی . تو اون هفته شبا می زاشتمت کنارم بخوابی خیلی لذت میبردم ولی دیدم داره وابستگیت بهم زیاد میشه منم گذاشتمت تو تخت خودت . صبحها هر وقت من بیدار میشدم تو هم بیدار میشدی منم به هیچ کدوم از کارام نمی رسیدم به این خاطر تصمیم گرفتم دوباره تو تخت خودت بخوابونمت . جمعه ی اون هفته ما و آقاق جون و خاله انیس و ( عزیز تهران بود ) همراه دایی سعید و زندایی و امیررضا رفتیم کنار آب خیلی خوش گذشت ولی تو و امیر رضا بازم آب روغن قاطی کرده بودید ولی تو خوابیدی خداروشکر و وقتی بیدار شدی سرحال بودی . کلا اون روز خیلی بی قرار بودی عصرش برا ا...
1 خرداد 1392

اولین باری که هدیه گلی به خواستگاری رفت

عزیز مامان توی اون هفته عمه فاطمه زنگ زد گفت بیا با هم بریم خواستگاری منم قبول کردم ( برا داداش محمد خواستگاری می کنن ) اول قرار بود ترو بزارم خونه ی خاله افسانه چون درست نخوابیده بودی ترسیدم بی تابی کنی و مجلس و بهم بزنی دوباره پشیمون شدیم و بردیمت با خودمون و تو اصلا گریه و بی تابی نکردی تازه کلی هم براشون خندیدی اونا هم کیف کردن . ایشاله بعدا من و تو برا داداشت بریم خواستگاری ولی در هر صورت اولین خواستگاری رو رفتی قربونت بشم الهی مادر . موقع برگشتن از فرط خستگی خوابت برد زندگی مامان . ...
1 خرداد 1392
1